همیشه زندگی کن....

بهتریـــــــن ها

مرا اینگونه باور کن...

کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته...

خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟!

نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟

که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟

مرا اینگونه باور کن

 

نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:,ساعت 15:45 توسط Saba| |

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.

اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوچولو تعجب زده
بود ولی به روی خودش نمی آورد.
به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی....:((
دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود...
نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:56 توسط Saba| |

  پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:51 توسط Saba| |

SMSهای خنده دار و SMSهای تبریک تولد برای کسایی که دوسشون دارید ...برید ادامه  لطفا..خندهچشمک


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:47 توسط Saba| |

ارزوهایت را یادداشت کن خدا یادش هست اما شاید تو فراموش کنی انچه امروز داری  روزی ارزویت بود.

 

وقتی بدنیا میایی در گوشت اذان میخوانند .وقتی میمیری بر بدنت نماز میخوانند. چه کوتاه است عمر...... به فاصله ی اذان تا نماز

 

به انتظار امدنت راه هارا گلباران کردم پابرهنه بیا......بیا و بنشین نه بر خیالم که بر دلم....

 

برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش !شاید خوشبختی منتظر خندیدن ماست..

 

خستگی را تو بخاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی که تورا میبیند و به عشق تو همه حادثه ها میچیند که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافیست....

 

دوست داشتن را از دخترکی اموختم که در دفتر نقاشیش عکس خوزشید را سیاه کشیده بود تا پدر کارگرش زیر افتاب نسوزد.....

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:54 توسط Saba| |

Design By : nightSelect.com