همیشه زندگی کن....
بهتریـــــــن ها
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. ارزوهایت را یادداشت کن خدا یادش هست اما شاید تو فراموش کنی انچه امروز داری روزی ارزویت بود. وقتی بدنیا میایی در گوشت اذان میخوانند .وقتی میمیری بر بدنت نماز میخوانند. چه کوتاه است عمر...... به فاصله ی اذان تا نماز به انتظار امدنت راه هارا گلباران کردم پابرهنه بیا......بیا و بنشین نه بر خیالم که بر دلم.... برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش !شاید خوشبختی منتظر خندیدن ماست.. خستگی را تو بخاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی که تورا میبیند و به عشق تو همه حادثه ها میچیند که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافیست.... دوست داشتن را از دخترکی اموختم که در دفتر نقاشیش عکس خوزشید را سیاه کشیده بود تا پدر کارگرش زیر افتاب نسوزد.....
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته...
خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟!
نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟
که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟
مرا اینگونه باور کن
دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود...
Design By : nightSelect.com |